همیشه در خیال من، ز شعله گرمتر تویی
چه گرم دوست دارمت...
::سیمین بهبهانی::
________________________
با گوش جان بشنوید
________________________
پ.ن:
۱. (این قسمت امروز نوشته شده و مربوط به دیشبه)
خب بالاخره موعدش رسید. دیدی؟! یه سال گذشت.
این شب سیصد و شصتم بود. سیصد و شصت شب پیش بود که کاملا بیمقدمه و ناگهانی شروع کردم. اون موقع اصلا حتی فکرشم نمیکردم که به اینجا برسه...
امشب شب اول از چلهٔ دهمه... نه چله گذشت...
میدونی چیه... من هیچ وقت نه آدم کارای بزرگ بودم و نه هیچ وقت کار مهمیتو زندگیم انجام دادم اما این یه عقیدهٔ شخصی نیست که اثبات شدهست... پلههای کوچیک در نهایت مسیرهای بزرگی رو رقم میزنن... من، همین منِ کوچیک و خردهپا و بیخاصیت، کنار همه اون هیچ بودنها همچنان همون موجودِ خوشقلب و ساده و وفادارتم.
آره همچنان به طرز احمقانهای وفادارتم...
نه چله که سهله تو بگو نهصد چله.. خودم و استخونامم نباشه اسمم هنوز شمعِ یادتو یه گوشهٔ این عالم روشن میکنه و روشن نگه میداره...
۲. ماه رمضون سال پیش یادتونه؟ که یه چیزایی با عنوان شب بیسحر میذاشتم؟
به قول بنده خدایی این دو خط نامهها هم لوس بازی جدیدمه...
ادامه همون لوس بازی شب بیسحر اما با یه تفاوت مهم، یه تفاوت در نیت که مربوط به خودمه و یه تفاوت در موضوع و محتوای یادآورها که اگه خیلی اهل دقت باشید شاید متوجه شده باشید.
اون سه شماره قبلی هم صرفا به عنوان یه مقدمه و یه جور پیش نمایش ازین مجموعه اصلی بود